اندکی تأمل و تفکر...

ساخت وبلاگ

مردی صبح از خواب بیدار شد

با همسرش صبحانه خورد

لباسش را پوشید و برای رفتن به کار آماده شد

هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد گردوغباری زیاد روی میز و صفحه تلویزیون دید.

به آرامی خارج شد و به همسرش گفت:

«دلبندم ، کلیدهایم را از روی میز بیاور!»

زن وارد شد تا کلیدها را بیاورد دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته "یادت باشه دوستت دارم "

و خواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود " امشب شام مهمون من "

زن از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد

انگار خبر می‌داد که نامه‌اش به او رسیده

این همان همسر عاقلی ست که اگر در زندگی مشکلی هم بود ، مشکل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می‌کند.

قصه من و عشق تو......
ما را در سایت قصه من و عشق تو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabzroo بازدید : 38 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت: 11:40