مهربانی...

ساخت وبلاگ

‍ در پایانهٔ اتوبوسرانی چشمم به یک کارگر کشاورز فصلی افتاد که "پرتقالی" دستش بود ، ظاهرا از بقچهٔ ناهارش که تازه تمام کرده بود فقط همین مانده بود . روبروی او، پسر بچهٔ نوپایی در بغل مادرش نشسته بود و چشمش به آن "پرتقال" بود. مرد وقتی متوجه نگاه پسر شد ، بلند شد و به طرفش رفت. نزدیک که رسید، به مادر نگاه کرد و با اشاره ای اجازه خواست پرتقال را به پسر بدهد ، مادر لبخندی زد. قبل از اینکه مرد پرتقال را به پسر بدهد، مکثی کرد. " پرتقال" را دو دستی نوازش کرد، بوسیدش و به پسر داد.

نشستم کنار آن مرد و به او گفتم که چقدر از کاری که از او دیدم تکان خورده ام. لبخندی زد، ظاهرا خوشش آمد که از رفتارش قدردانی شد. اضافه کردم : " مخصوصا از این که پرتقال را اول بوسیدی و بعد به پسر دادی ، تکان خوردم." چند لحظه با قیافهٔ جدی ساکت ماند و بالاخره گفت : " اگر یک چیز در این شصت و پنج سالی که از عمرم می گذرد یادگرفته باشم ، این است که یا چیزی به کسی ندهم یا اگر می خواهم بدهم از صمیم قلب بدهم."

قصه من و عشق تو......
ما را در سایت قصه من و عشق تو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sabzroo بازدید : 17 تاريخ : چهارشنبه 29 فروردين 1403 ساعت: 13:04