کوچه هشتم که زندگی میکردیم، برای بار اول پای کامپیوتر باز شد به خانهمان.
همان روز با شروین رفتیم فلکهی آریاشهر و سیدی فوتوشاپ خریدیم و نصب کردیم روی کامپیوتر.
یک ماه باهاش ور رفتم و بالاخره خم و چمش دستم آمد. یک بار شروین آمد خانهمان و یک عکس از کردان ریخته روی فلاپی دیسک و گفت بیا کرم بریزیم توی عکس.
کردانِ ابری با درختهای کمرمق. قشنگی فوتوشاپ این است که آدم میتواند هر المانی که دلش بخواهد را مثل یک طلق بیرنگ اضافه کند به عکس.
لایه روی لایه. همین کار را هم کردیم. اول افتادیم به جان آسمان. یک لایه آسمان آبی اضافه کردیم بهش. بعد هم یک لایه برف اضافه کردیم به تپهها.
فک شروین آمد پائین و دائم میگفت فوتوشاپ لامصب. بعد مثل کفتر جلد پرید خانهشان و با یک فلاپی دیگر آمد.
عکس یک دختر بلوند بود که پشت سرش تابلوی دراز هالیوود دیده میشد. تاپ قرمز کوتاهی تنش بود با یک دامن چیندار. که آن هم دست بر قضا کوتاه بود. کلا توی لباس کمکاری کرده بود.
شروین صدایش میکرد مادونا.
دور عکس را بریدیم و مادونا را از لسآنجلس آوردیم کردان. یک لایهی جدید.
بعد یک لایه چمن اضافه کردیم به زیر پای مادونا. و همینطور لایه پشت لایه.
فقط این وسط یادمان رفت که دکمهی سیو را بزنیم. نفهمیدم چی شد که برق خانه سکتهی خفیفی زد و چراغها و مانیتور خاموش و روشن شدند.
خود کامیپیوتر هم انگار که آروغ بعد از کباب زده باشد، یک لحظه نفسش رفت و ریبوت شد. عکس پرید. مبهوت شدیم. کامپیوتر که روشن شد، درست مثل کسی که دنبال عزیزش بگردد، با عجله فوتوشاپ را راه انداختیم و عکس را باز کردیم.
یک کردان بیرمق ابری. نه مادونا بود. نه آسمان آبی. نه چمن. نه هیچ. همهی لایهها با هم پاک شده بودند. آمدیم دوباره مراحل را تکرار کنیم. نشد. اصلا به خوبی بار اول درنیامد. همه چیز زشت و مصنوعی شد.
شروین خیلی دمغ فلاپیاش را از شکاف کامپیوتر کشید بیرون و گفت: مادونا رفت.
من صد سال بعد از آن هم با فوتوشاپ کار کردم. اول از همه یاد گرفتم که با هر دم و بازدم یک بار عکس را سیو کنم. دوم فهمیدم که چقدر فوتوشاپ شبیه به بودن آدمها در زندگیام است.
سال 68 مادربزرگم برای یک ماه با ما زندگی کرد. ناخوش احوال بود. یک شب هم حالش بد شد و پدر و مادرم بردند بیمارستان گلستان.
همانجا سکته کرد و دیگر برنگشت خانه.
مادرم چند بار ثانیهی آخرش را توصیف کرد که گفته: بگیر من رو... دارم میرم. و خب، رفت. آن یک ماهی که با ما بود، مثل فوتوشاپ هزار لایه اضافه کرد به خانهمان. جایی که غذا میخورد.
جایی که موهایش را اصرار داشت شانه کند و ببافد.
جایی که نماز میخواند و پدرم از پشتِ سر آنقدر سربسرش میگذاشت تا بالاخره خندهاش میگرفت و نمازش را میبرید و به پدرم میگفت نکن شیطان نمازبُر.
همان یک ماه هزار لایهی جور واجور اضافه کرد به زندگی و خانه. بعد هم درست مثل برق آن شب، رفت. فردا صبح، برگشتیم به خانهای که همهی لایههای قشنگش را از دست داده بود. کردانِ ابریِ بدون مادونا.
فوتوشاپ به من یاد داد که آدمها با آمدنشان و هر ثانیه بودنشان یک لایه اضافه میکنند به زندگی.
و این کار را تا روزی که هستند ادامه میدهند.
تا اینکه بالاخره یک روز بروند.
همهی لایهها تبدیل میشوند به خاطره.
همه چیز میشود کردان ابری.
قصه من و عشق تو......برچسب : نویسنده : sabzroo بازدید : 59